وبلاگ نعلبکی

کلام بزرگان را باید در نعلبکی تحلیل ریخت تا بتوان نوشید

وبلاگ نعلبکی

کلام بزرگان را باید در نعلبکی تحلیل ریخت تا بتوان نوشید

وبلاگ نعلبکی

روی برگه ی معرفی اش نوشته بود «محمد ابراهیمی». زاده ی 1336. سال شهادتش هم 60 بود. با این حساب، 24 سال از خدا عمر گرفته بود. روی برگه معرفی همچنین نوشته بود محل شهادت، عملیات کربلا. صبح روز دانشجو، آقا سعید تلفن را برداشت و به منزل آقای ابراهیمی زنگ زد؛ گفت چند نفری می خواهیم بیاییم منزل شما، از باب دیدار با یک خانواده ی شهید. کوچه بن بست روبروی خیابان میرزا کوچک خان. انتهای بن بست، پلاک 306. زنگ زدیم. پدر سالخورده ای درب را باز کرد. 80 سالی داشت. چاق سلامتی کردیم و وارد شدیم. مثل اینکه پدر تنها بود. زحمت کشید و چایی و پذیرایی آورد. گپ و گفت شروع شد. البته ی لهجه ی سنخواستی پدر شهید، باعث شد تا همه ی صحبت هایش را متوجه نشویم، اما به قدر کفایت و فهم کلی، می فهمیدیم ایشان چه می گوید. خواستیم از دوران جوانی فرزندشان بگوید. بحث را از جنایتکاری مجاهدین خلق شروع کرد. بعدش گفت این سازمان چقدر ترور کردند و چه جنایاتی که مرتکب شدند؛ شصتمان خبر دار شد که گویا آقا محمد، به دست منافقین ترور شده اند. گویا اطلاعات روی برگه معرفی شهید، در بخش محل شهادت اشتباه درج شده بود! پدر گفت محمد را جلوی یکی از پمپ بنزین های بجنورد ترور کرده اند. گفت که بعد چند ماه هم بچه های سپاه، قاتل پسرش را دستگیر کرده اند و او را پیش وی برده اند. پدر گفت قاتل، اهل یکی از شهرستان های خراسان رضوی و مردی چهارشانه بوده است. دست و پا و چشمش را بسته بودند. وقتی چشم قاتل باز شد، به غلط کردم افتاد که ما را اغفال کرده اند و ... . پدر شهید می گفت چند ماه بعد از این ترور، باز یک نامه ی بلند و بالایی در منزلمان انداختند. نامه از جانب مجاهدین بوده است و در آن، خانواده ابراهیمی را به ترور های بیشتر تهدید کرده بودند. هر چه جلوتر می رفتیم، رشته ی الفت بین ما و آقای ابراهیمی ضخیم تر می شد. پدر از درد زانو و عمل آن گفت؛ از فوت چند ماه پیش همسرش و تنهایی اش گفت. حقّا ما احساس کردیم که چقدر افراد بی توجهی هستیم. این همه خانواده های شهید، با این همه مسائل و مصائب. این مهمان شدن های ساده را هم اگر پی نگیریم و این سر زدن های بی پیرایه را هم اگر مداوم انجام ندهیم، دیگر خیلی بی وفاییم. از جهت سهیم شدن در کمک به خانواده ی معزز شهید عرض کردیم حاج آقا، شماره مان را در دفتر تلفنتان می نویسیم. هر وقت کاری پیش آمد می توانید روی ما حساب  کنید. یک دفعه پدر گفت چرا سر زانوی شلوارم خیس شد؟ دیدم ای دل غافل! سقف چکه می کند. دوستمان نردبان را برداشت و رفت پشت بام و دید ایزوگام نشتی دارد. به نوعی  با یک تکه بنر و سنگ ماجرا را سر هم بندی کرد تا باران بند آید، تا بعد مشکل را بتوان جدی تر حل کرد. خلاصه، آخر میهمانی ما در منزل شهید، ختم شد به روی پشت بام رفتن! این هم از آن توفیق های شیرین و جالب است که هر کس هر کس نصیبش نمی شود. دیدار چند دقیقه ای به پایان رسید.

اما آنچه از همه برای ماها مغتنم بود، نشاط معنوی بود که پس از پایان میهمانی دشت کرده بودیم. به هر حال «وَ لا تَحسَبَنَّ الّذینَ قتلوا فی سَبیل الله امواتا...»

  • پوریا سرداریان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی