وبلاگ نعلبکی

کلام بزرگان را باید در نعلبکی تحلیل ریخت تا بتوان نوشید

وبلاگ نعلبکی

کلام بزرگان را باید در نعلبکی تحلیل ریخت تا بتوان نوشید

وبلاگ نعلبکی

تا قبل امروز صبح، حس فروشنده های لباس های تاناکورا را داشتم؛ از بس به دوست و آشنا گفته بودم لباس های گرم اضافی تان را جمع و جور کنید و به من بدهید. آنان هم لطف کرده بودند و چند کیسه ای حواله کرده بودند؛ اما امروز صبح، احساسم عوض شد و حس کردم دارم از فروشنده ی تاناکورا، تبدیل می شوم به آن کولی های دوره گرد سیستانی که لباس ها و پارچه های آنچنانی را روی دوش می اندازند و می برند در کوچه پس کوچه ها، برای آب کردن.

با سایر هم پیاله ها هم تا قبل امروز صبح، بسته بودیم تا به روستای محمد عوض برویم (همان روستایی که چندی پیش هم متنی برایش نوشتم و از نصب مخزن در آنجا چیزهایی گفتم)، لباس ها را به حاج خانمی که بزرگتر و امین ما در آنجا بود بدهیم و برگردیم؛ البته وراندازی به مخزن هم داشته باشیم تا ببینیم هنوز سر پاست یا نه. این، کل سناریوی ما بود، برای دشت جهادی امروزمان.

رفتیم و لباس ها را دادیم و مخزن را دیدیم و بار و بندیل را بستیم برای بازگشت. البته مثل همیشه در مسیر، شترها را دیدیم و مثل ندید پدیدها رفتیم در دل آنها و چند عکس یادگاری ازشان گرفتیم و چندین دقیقه هم محو تماشای این جانداران لب گنده و زانو ساییده شدیم.

یادمان آمد نوبت قبل که آمده بودیم به این منطقه، وقتی به روستای کالیمانی رفته بودیم تا مقداری سنگ پیدا کنیم و بار ماشینمان کنیم تا زیرسازی مخزن را روبراه کنیم، به ما آدرسی داده بودند با این دقت که: آن تپه را می بینی، پشتش که رسیدی، دو کیلومتر بروی جلو، میرسی به توده ای از سنگ های آنچنانی. ما هم هر چه چشم چرخانده بودیم، همه اش تپه دیده بودیم و منظور آن راهنما را در نیافته بودیم؛ لذا پشت محتمل ترین تپه ی مورد اشاره ی راهنما را گرفته بودیم و بعد دو کیلومتر، به جای توده ی سنگ، رسیده بودیم به یک آبادی. «روستای میرزا عباس». روستایی در منطقه ی مانه و سملقان خراسان شمالی. یعنی حدود یک مقدار کمتر از 200 کیلومتری بجنورد، به سمت ترکمنستان.

باز امروز رفتیم به میرزا عباس؛ البته نه از راه دو کیلومتری پشت تپه.

سری قبل که رفته بودیم، یک آقای سرحال و با نشاطی را دیده بودیم و گپی باهاش زده بودیم، این بار هم او را دیدیم. آقای صادقی. از قضا مسئول پایگاه بسیج آنجا نیز بود. بخشی از لباس های باقی مانده را خدمتش تقدیم کردیم تا به اهلش برساند. اما قبل از رفتن، به ما پیشنهادی داد؛ گفت بیایید و مسجد ما را ببینید؛ این حاصل زحمت بچه های جهادی قبلی و کمک اهالی است. سرویس دستشویی و آشپزخانه و حیاطش مانده است. دوستم گفت مسجدی که در آن نماز نمی خوانند، چه به این همه زحمت و ساخت و ساز جانبی؟!

اما توضیحات آقای صادقی ورق را برگرداند. گویا در چند ده متری این مسجد، قبرستان مرکزی چند روستای این منطقه قرار دارد؛ به عبارنی مسجد نزدیک قبرستان مرکزی منطقه است. خود عباس میرزا به گواهی آقای صادقی 120-130 خانوار بیشتر ندارد. اما وقتی روستاهای مجاور هم می آیند و مثلا در مناسبتی همچون عاشورا جمع می شوند اینجا، جمعیت هزارتایی می شود. مسجد، هم قواره اش خوب گرفته شده است، هم موقعیتش، هم ساختش. به قول بنگاهی ها، مسجدش اکازیون است.

آقای صادقی می گفت برای دستشویی، سنگ و بلوک و نبشی و ایرانیت و مابقی مخلفات را تهیه کرده ام. گویا ایشان پیگیری کرده از اوقاف و اوقاف هم خرج را تقبل کرده است. البته داخل مسجد هم خیلی روبراه است و جان می دهد برای یک پاتوق تربیتی اساسی، در دل روستاهای آن منطقه.

در همین وانفسا، آفتاب راست داشت وسط فرق سرمان می زد. این یعنی وقت نماز ظهر است. گفتیم وضویی بگیریم و نمازی بخوانیم. آقای صادقی هم ما را برد لب چشمه. لب چشمه رفتن همانا و باز شدن پروندی «آب وِل» همانا.

ماجرای آب وِل بماند برای شماره ی بعدی یادداشت، اما عجالتا عرض شود که در این بی آبی منطقه، یک فوران نعمت آبی را خدای کریم قرار داده بود در این منطقه؛ اما این نعمت فوران یافته، مثل طبیعت دور و برش وحشی بود؛ باز این یعنی باید یک انسان اهل، می آمد و آب را اهلی می کرد. اصلا همیشه همین بوده؛ حضرتش بن مایه ی نعمت را در بستری به ودیعت می نهد؛ اهلی کردن نعمت، هزینه ی شکوفایی و بهره برداری اش می شود. مابقی ماجرا طلبتان، به زودی.

  • پوریا سرداریان

نظرات  (۲)

اجرکم عندالله....
یکی از آرزوهام اینه برم اردو جهادی
جالب بود و قابل تأمل
:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی