متن زیر، داستان کوتاهی است که توسط یکی از دوستان، نگارش و در جدیدترین شمارهی ماهنامهی فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و خبری "چشمه"، وابسته به دفتر نهاد رهبری دانشگاه تربیت مدرس به چاپ رسیده است.
یه بنده خدایی بود که اسمش ناصرارمنی بود، اما ارمنی نبود. مسلمون بود. اینی هم که بهش میگفتن ارمنی به خاطر ماجرای تجدید فراش باباش و بزرگ شدن ناصر تو محلهی ارمنیها بود. البته ناگفته نَمونه، که فقط به همین دلیل بهش نمیگفتن ارمنی. نه! خودش هم تو دوران جَوونی یه کارهایی کرد که اسمش بد افتاد سر زبونها! یعنی یهجورایی نَقل همون داستانِ "خسرو" تو کتاب ادبیات سال دوم دبیرستانه که از قول سعدی میگفت: نبود مسکری که نخورد و منکری که نکرد... . بله؛ این آقا ناصر، هم از اون خمرهی شکستهی پیالهفروشیِ نُقلی پتروسیان نوشِ ناب میزد و هم از ارث باباش رفقا رو مهمون میکرد! اما به اینها کاری نداریم. چون قرار نیست اینجا گناه کسی رو بشوریم. خلاصه، این آقا ناصر یه سِنی که ازش گذشت، از همهی کارهای بد خودش دست برداشت و یه جورایی توبه کرد! اما هرکاری کرد که مردم هم این قضیه رو قبول کنن و دیگه بهش نگن "ارمنی"، نشد که نشد. آخه خیلی زشت بود که به یه بچه مسلمون بگن ارمنی! برای همین هم هر کاری که شما فکرش رو بکنید کرد. اول از همه، اون محلهی ارمنیها رو وِل کرد؛ بعد رفت پی کسب و کار تو بازار؛ مسجد هم میرفت. مسجد رفتن که هیچ، حتی یه مسجد هم تو همون محلهی ارمنیها ساخت و سردرش نوشت "موقوفهی ناصر"! که شاید مردم این کلمهی "ارمنی" رو یهجورایی با سلام و صلوات بذارن کنار. اما میدونید چی شد؟ اون مسجد هم بین مردم معروف شد به "مسجد ناصرارمنی"! و این خیلی زشتتر از قبلیه بود! چون اگه کسی از ماجرا خبر نداشت، فکر میکرد که یه ارمنی اومده و برای مسلمونها مسجد ساخته! بنده خدا ناصر دیگه نمیدونست که چیکار باید بکنه. رفت زن گرفت؛ پسردار شد. حتی رفت مکه؛ شد حاج ناصر! اما باز هم بهش میگفتن "حاج ناصرارمنی"! کاری به این کارها نداریم. چون قرار نیست اینجا گناه کسی رو بشوریم. اما همین قدر بگم که حتی بعد از شهادت حاج ناصر و خانومش با اون موشک عراقی که خورد تو خونشون، هنوز که هنوزه مردم وقتی میخوان ازش یاد کنن، میگن "ناصر ارمنی"!
خلاصه سرتون رو درد نیارم. این داستانی که براتون گفتم رو آقا رضا خانِ امیرخانی برامون تعریف کرده بود[1] و شاید خیلی از شماها شنیده بودید. اما از اینجا به بعد میخوام یه داستان واقعی از خودم براتون بگم که هم یهجورایی شبیه این داستان ناصرارمنیه و هم یهجورایی برعکسش. راستش ما تو روستامون یه حسین داریم که اسمش حسینه اما اصلا مسلمون نیست! خیلی هم ارمنیه! یعنی در اصل، مسیحیه! اما نمیدونم چرا تو اسمش هم، "حسین" داره، هم بعضیها میگن"سید"ه. دقیقا هم معلوم نیست که جد و وَرجدش از کجا اومدن. بعضیها میگن ایرانیه؛ بعضیها میگن بوشهریه؛ بعضیها هم میگن قبلاها اجدادشون آبکش یا همون "اُوکِشِ" دربار قاجار بودن؛ والا راست و دروغ اینهایی که گفتم رو نمیدونم و چیزی رو تایید نمیکنم. چون قرار نیست ما اینجا گناه کسی رو بشوریم. اما این یکی رو دیگه مطمئنم که اسمش "حسین"ه، اما "مسیحی"ه. خلاصه، این بابا تو روستای ما معروفه به "حسینآپشِن".
اصل داستان از این قراره که این حسینآپشن و دار و دستش چندین ساله...، یعنی از همون چند نسل قبلشون، با ما سر حقآبهی محلهمون مشکل دارن. هر روز هم به یه بهونهای راهِ آب رو تنگتر کردن. یه چند سالیهم هست با قلدری سر چاه وایستادن و عملا حقآبهی ما رو ندادن. حاج علی هم که دید ما با یه مشت زبون نفهم طرفیم، گفت بیاین خودمون تو محله یه چاه بزنیم[2]. ما که چاه رو زدیم، اونها فهمیدن و اومدن نزدیک محلهی ما تو روستا یه چاهعمیق زدن و بیشتر آبها رو کشیدن و دستمون رو گذاشتن تو پوست گردو. البته این که میگم زبون نفهمن از سر بیادبی نیست ها. نه! چون اونها اصلا به یه زبون دیگهای حرف میزنن. به خاطر همین هم به این بابا میگن حسینآپشن، چون زیاد این کلمه رو میگه! یعنی هر وقت از دست ما کفری میشه و میخواد نَسق بکشه، میره بالای چندتا پالون تو محلهی خودشون وایمیسته و طوری هَوار میکشه که تا تهِ روستا صداش رو میشنَوَن. آخرِ حرفهاش هم، اسم محلهی ما رو میآره و چند باری هِی میگه آپشِن... آپشِن...[3]!
در کل، ما از دست نامردبازیهای حسینآپشناینها خیلی ضربه خوردیم. هرچند اونها هم خیلی از دست ما شاکیان. البته میدونین، یهجورایی هم، حق دارن. یعنی اونها برای خودشون راست میگن! اما ما هم راست میگیم! در اصل دعوا از اونجایی شروع شد که اونها اومدن اجازه گرفتن که تو صحرای ما بُنِه بسازن، اما بیاجازه شروع کردن به کتیرا جمع کردن. بعدش یه سِری از بچههای محلهی ما هم رفتن و بُنَهشون رو تَش دادن[4]. این شد که اونها به این بهونه راه افتادن تو روستا به عربده کشی. البته به قول خودشون تو "دهکده"[5]، دهکدهی اونها، نه روستای ما! بعد از اون ماجرا، هرکاری که از دستشون براومد برای آزار محلهی ما و اذیت کردن مردمش فروگذار نکردن تا رسید به این کار آخریشون و بستن حقآبهی ما. بعدش هم شروع شدن دعوای ما با اونها سر چاه زدن تو محله و این قضایا. البته هنوز به بیل و بیل کِشی نرسیده، اما هر دفعه از طرف محلههای کناری زهر خودشون رو میریزن و یه کلوخی پرت میکنن.
خلاصه این بگومگوها کِش پیدا کرد تا اینکه قرار شد ما و اونها بشینیم و برای این حقآبه یه فکری بکنیم و با هم سنگهامون رو وا بِکَنیم. حسینآپشن از محلهی خودشون و محلههای دیگه چند تا رو فرستاد و ما هم از محلهی خودمون چند تا از بچهها رو. خلاصه کاری نداریم. بچههای ما و بچههای اونها یه مدت زیادی با هم چک و چونه زدن. اما اینطوری فایدهای نداشت چون با حرف زدن خالی چیزی درست نمیشد. پس قرار بر این شد که همهی قرارمدارها و قانونمقرراتها نوشته بشه و بچههای هر محله زیر اون رو انگشت بزنن و تا آخر هم پاش وایستَن. البته نه اینکه ما حرفمون دوتا باشهها! نه! اما گفتم که، این حسینآپشن و بچههاشون خیلی نالوطیَن. یعنی یهجورایی دودَره بازَن. با ما یه حرفی میزنن، بعد میرن اون پشت کار خودشون رو میکنن. اگه بدونید تو همین مدتِ سنگواکندنها، چه آزار و اذیتهایی که سر محلهی ما در نیاوردن! از تَشدادنِ هیزمهای محله تا کِش رفتن چندین خروار سوخت از سرِ کُلِهها و آب دزدی از چاه و تَلَکه کردن بچههایی که برای مدرسه میرفتن محلههای دیگه و وابستن با بقالیهای روستا برای جنس نفروختن به ما و تهدید کردن سَلَفخَرها برای نخریدن گندم از ما و نفروختن گوجهی خودشون به ما و نخریدن نخودهای ما و ندادن پولِ کاه و کلشهای دَه پونزده سال پیش و کارهای ریز و درشت دیگه[6]! بماند که قبل از این کارها هم، حسینیه رو به بهونهی چهارشنبهسوری آتیش زده بودن؛ یا همین اواخر، اوستامجید مُغَنی[7] و شاگردش، آقااحمدی[8] رو به خاطر حفر چاه محله سر به نیست کردن.
اما خدا رو شکر آخرش بچهها سنگهاشون رو با بچههای محلهی حسینآپشن و محلههای دیگه واکندن و قرارمدارهاشون رو گذاشتن و نوشتن و زیرش رو هم انگشت زدن؛ بعدش هم قرار شد حسینآپشن دست از کارهاش برداره و حقآبهی ما رو باز کنه و ما هم در عوضش چاه محلهمون رو با سنگ پر کنیم و از این به بعد از همون حقآبه برداریم. من یهکم میترسم از اینکه داریم چاه رو پر میکنیم چون هرچی باشه اوستامسعود دیگه نیست، اما خُب خیلی از بچهها میگن ترس نداره چون راهش رو یاد گرفتیم و میتونیم خیلی زودتر از قبل یکیش رو بِکَنیم. اما میدونید... ترس من فقط از پر کردن چاه نیست. ترس من از اینه که حسینآپشن دست از این کارهاش بر نداره! آخه چند روز پیش که داشتیم چاه رو پر میکردیم، دوباره شنیدیم که گفته هرکسی که بیاد تو محلهی ما دیگه حق نداره پاش رو بذاره تو محلهی اونها[9]! اینطوری دیگه اهالی محلههای روستا حتی برای رفتن سرِ زمینهاشون هم از محلهی ما رد نمیشن؛ چه برسه به اینکه بیان تو محلهی ما برای خرید و فروش و گشت و گذار و جشن و عزا و دوا درمون! فرداش هم اومده گفته که دیگه کسی حق نداره به محلهی ما کاغذ بفروشه چون بچههامون باهاش موشک و فرفره درست میکنن و خوشحالَن[10]!
راستش این قوانین جدیدی که حسینآپشن گذاشته شاید در ظاهر خیلی ربطی به قضیهی حقآبه نداشته باشه، اما یهجورایی یعنی کممحلی کردن به اون همه حرف زدن و دور هم جمع شدن و نوشتن و انگشت زدن پای قول و قرارهای مردونه! البته به شرطی که طرف حسابت مرد باشه نه یکی مثل حسینآپشن و دار و دستهی قالطاقِش! یادم میاد یه روز حاج علی تو حسینیه به بچهها میگفت: این دار و دسته مثل مارِ هفتسر میمونن. میگفت که خیلی مراقب این حسینآپشن باشید[11]. میگفت که حتی اگه به صاحب اسمش یا به حضرت عباس هم قسم خورد باور نکنین. یادم میاد که از قول حاج آقا روحالله میگفت که اگه یه روز این حسینآپشن به خدا هم قسم خورد یا حتی لا اله الا الله گفت مبادا که باور کنین[12]!
والا قرار نیست اینجا گناه کسی رو بشوریم؛ اما اون "ناصرارمنی" کجا و این "حسینآپشن"[13] کجا؟ ناصر بنده خدا که هم مسلمون بود؛ هم آخرش توبه کرد؛ هم حج رفت؛ هم مسجد ساخت؛ هنوز که هنوزه تو روستای آقا رضااینها بهش میگن ناصرارمنی! دیگه نمیدونم این حسینآپشن که نه مسلمونه و نه یه رودهی راست تو شکمش داره، فقط هم بلده تهدید کنه و آپشنهای نامردیش رو به رخ اهالیه محلهی ما بکشه، پسفردا چهطوری تو کُلِ روستا ازش یاد میکنن! من که خداخدا میکنم به خاطر مردم محله هم که شده این قرارمدارها و قانونمقرراتها سرجاش بمونه و حسینآپشن و دار و دستش نزنن زیر همه چیز. اما هرچی به ماجراهای قبلیِ محلهی خودمون با این حسینآپشن و تجربههای ریز و درشتمون نگاه میکنم، نمیتونم باور کنم. از من نشنیده بگیرید؛ اما بعضی از بچههای محله هم همین حس رو دارن. بعضیهاشون که حتی دست بهکار شدن. بیچاره حسینآپشن؛ کلی زور زده تا کسی کاغذ بهمون نده! اما نمیدونه که یه عده از بچهها رفتن رو پشت بومِ مسجد و دارن تَرَقه و قُلابسنگ درست میکُنَن! بیچاره کلی زور زده تا ما چاه رو با دست خودمون پر کنیم! اما نمیدونه که یه عده دیگه از بچهها رفتن تو زیرزمین حسینیه و دارن قنات میکَنَن!
والا قرار نیست اینجا گناه کسی رو بشوریم... اما راستش نمیدونم عاقبت کدومشون ختم به خیر میشه؟ "ناصرارمنی" یا "حسینآپشن"؟!
[1] http://ermia.ir
[2] https://en.wikipedia.org/wiki/nuclear_program_of_iran
[3] (all options on the table! (https://gop.com/obama-vs-obama-on-military-options-to-counter-iran-nuclear-program
[4] https://en.wikipedia.org/wiki/iran_hostage_crisis
[5] (global village, (https://en.wikipedia.org/wiki/global_village_term
[6] (u.s. department of treasury (https://treasury.gov/resource-center/sanctions/programs/pages/iran.aspx
(u.s. department of state (http://state.gov/e/eb/tfs/spi/iran/index.htm
[7] (dr. ma//en.wikipedia.org/wiki/majid_shahriari
[8] (mostafa ahmadi-roshan (https://en.wikipedia.org/wiki/mostafa_ahmadi-roshan
[9] http://state.gov/s/d/rm/c6112.htm
[10] (u.s. department of treasury (https://treasury.gov/resource-center/sanctions/programs/pages/iran.aspx
[11] http://english.khamenei.ir/news/2045/leader-s-speech-in-meeting-with-panegyrists
[12] http://imam-khomeini.ir
[13] barack hussein obama 44the president of the us), (https://en.wikipedia.org/wiki/barack_obama