مدتی است صبحهای جمعهمان را احیا کردهایم؛ یعنی دیگر این بخش از روزگارانمان جز اوقات میّت تلقی نمیشود. یعنی تر اینکه لااقل داریم از این بخش روزگاران هم حظّی میبریم؛ بماند که هر حظّی را حظّی است بالاتر.
چند هفته ایست صبح خروس خوان با تنی چند از دوستان کوله بر دوش میاندازیم؛ پاشنهی کفشها را بالا میکشیم و میزنیم به دل خطوط مترو. میرویم تا انتهای خط شمالی، یعنی تجریش؛ همان جا که احتیاط مستحبش اینست ما آسمان جلها زیاد آن حوالی آفتابی نشویم؛ چرا که به ویروس رفاه زدگی بی درد ممکن است مبتلا شویم. حالا نه اینکه با دو سه بار آفتابی شدنمان در آنجا ما هم صاحب آلاف و الوفی شویم و بعدش ویروسی شویم؛ نه. همین که ما بی ظرفیتها هی ببینیم یک عده دارند بی غم عالم، با هر سِلک و شکلی آنجا میچرخند و بیاییم خودمان را بسنجیم با احوالات آنان و ... تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مجمل. البته این لاتاعلات (لاطائلات، لاتاءلات، ... نمیدانم با هر دیکتهای که صحیح است، با همان بخوانیدش) را شما به خود نگیرید؛ صد البته که شمای بزرگوار در دلتان می گویید مرده شور این سِلک و شِکل این جماعت را ببرد؛ بله می دانم. اما اینجا سایبر است و هر کسی ممکن است این متن را ببیند؛ لذا میبایست برای همه به نوعی نسخه داشت تا وانگهی نشود احوالات این نوشتههایم، احوال آن کسی که میخواست ابروی طرف را بردارد، زد چشمش را کور کرد.
برگردیم به ماجرای احیای صبح جمعه. به ایستگاه تجریش که میرسیم، حدود 5 طبقهای را از دل زمین میآییم بالا تا میرسیم به سطح مسطح کلان شهر تهران. (بنا به محاسبات پله محور آقای ج.ج که همراهمان بود، به قاعدهی 65 تا 70 متر بالا آمدیم تا سطح مسطح)
مسیر مستقیم خروجی متروی تجریش را میگیریم تا میرسیم به بازار باریک و مشتی طهران قدیم. بازاری که آدم را میبرد در فضای فیلمهای فارسی؛ البته در فضای کالبد تصویربرداری آن فیلمها و نه چیز دیگر (العیاذ بالله ما اهل دیدن این خزعبلات نیستیم؛ در اتوبوس کناریمان چنین اوصافی کرده بود). تا ته بازار که میروی، میرسی به امام زاده صالح، مدفن شهدای هستهایمان، یعنی استاد شهریاری و آقای رضایی نژاد. عرض ادبی به این رفقا هم میکنیم و میرسیم به میدان تجریش. تاکسیهای خطی را سوار میشویم تا 13 ام و از آنجا پیاده گز میکنیم تا غار. (دیگر ضایع است که بیایم و برای شما بزرگواران بگویم که چه شد این شهدا را آوردند اینجا دفن کردند و مثلاً مگر جا قحطی بود در این منطقهی شمال تهرانی که... خودتان استادید)
از حال و هوای معنوی چیزی به ذهنم نمیآید که بنوسیم؛ چون هدف ما عرض سلام و ادبی بیش به شهدا نبود و بیش از این را باید اهلش بیایند و بگویند؛ که آن هم نمیگویند؛ چرا که آنکه را اسرار حق آموختند...
فقط یک بیت مشتی در کهف با خط دستویس نستعلیق و با یک مرکب قهوهای سوخته تحریر شده که خیلی در چشم گیر میکند:
کهف را عاشق شوی... آخر شهیدت میکنند...
اما در کنار معنویت، مادیّت هم آنجا سر ذوق میآید. یعنی بعد سلام و ادب به رفقای کهف، میآیی دم آنجا که بساط صبحانه را پهن کنی، گویی معدهات چون جوراب، کش میآید و میشود چاه ویل و هر چه درش بریزی، باز میگوید بیشتر، بیشتر... بطور عین الیقین که این برای من صادق بود؛ برای همراهان نیز هم... لذا توصیه میکنم حتماً به مقدار مکفی اطعمه و اشربه برای این سیر و سلوک معنوی و مادی در کوله بگذارید. آن کوله هم که اول متن ازش سخن به میان آوردم هم صدی، شصت، برای این امر است.
اما باز یک نکتهی پیش از سفرانه؛ میبایست با ضریب 1.5 تا 2.5 رفیق شوید. یا به عبارتی با نسبت 1.5 به 5؛ تا 2.5 به 5. یا به عبارت دیگر به صدی، سی؛ تا صدی، پنجاه. این نسبت، نسبت افراد حاضر به صورت بالفعل برای عزیمت است، به افراد حاضر بصورت بالقوه برای عزیمت. به عبارتی ضریب قولهای جنگی، به قولهای جنگی+مشقی است.
فعلاً همین قدرش را داشته باشید. مراتب لطیف و ظریفتری هم در ماجرا هست که نمی خوام همین الآن همه اش را بسمل کنم... فعلاً.
پ ن:
اولاً هر کس این را خواند و رفت، آن نسبت مذکور در متن برای کوله و نیز افراد همراه را حتماً در کامنت های این متن بنگارد که دیتا بیس! ما کامل شود.
ثانیاً هر کس رفته و جایی از این متن با تجربیاتش سرشاخ شده، باز بگوید تا اصلاحش کنیم.
ثالثاً بالاغیرتا صبح جمعه تا لنگ ظهر نخوابید؛ افت دارد...