«لبنان و فلسطین، لاناقتی فیها و لا جملی... یا مسالهی لبنان و فلسطین به ما چه دخلی دارد؟!»
به مناسب فرا رسیدن روز قدس، این یادگار بزرگ آقا روح الله (رضوان الله تعالی علیه)، به صورت چند قسمت مجزا، متنی از آقا رضای امیرخانی در باب مساله ی فلسطین برایتان منتشر می کنم:
عنوانِ این صحبت، ضربالمثلی است عربی. عربزبان وقتی نسبت به مسالهای بلاموضع باشد و بیبهره از او بخواهند تا برابر آن مساله موضع بگیرد، چنین میگوید: این نه شترِ من است و نه ناقهی من! گویا این ضربالمثل گوشهی چشم و تلمیحی نیز داشته باشد به حکایتِ عبدالمطلب که به عامالفیل به نزد ابرهه رفت و در حالی که قوم، منتظر بودند تا وی ابرهه را از ویران نمودنِ کعبه برحذر دارد، از ابرهه شترانش را طلب کرد که سپاه به یغما برده بود... وقتی قریش و حتا خودِ ابرهه با وی محاجه کردند و دلیل خواستند از رفتارِ او، عبدالمطلب چنین پاسخ داد که:
انا رب الابلین و لهذا البیت رب...
من پروردگارِ شترانِ خویشم، این خانه نیز پروردگاری دارد...
و البته در این عبارت که شاید در آن مقام به تدبیر الهی لازم مینمود تا معجزهی ابابیل واقع شود، میتوان قیاسی سقیم پیدا کرد برای شانه خالی کردن از بارِ مسوولیت. حکمتِ ظریفی که پارسیگویی آن را به شعر در آورد:
عبدالمطلب ار شترانش نجات داد
پورش رسول، جنسِ شتر را زکات داد
به هر رو امروز نیز کسانی هستند که در مواجهه با مسالهی لبنان و فلسطین، بانگِ “لاناقتی فیها و لاجملی“ سر میدهند.
اما مسالهی فلسطین، فقط یک مسالهی روشنفکرانه نیست. مسالهی جنسِ انسان است. فروکاستنِ مسالهی فلسطین به یک مسالهی عربی در خاورمیانه که در دورهی ناصری اتفاق افتاد، یعنی خارج کردنِ ایران، ترکیه، پاکستان، بخشی از هند، افغانستان و باقیِ کشورهای اسلامیِ غیرِ عربزبان از گردونهی دفاع از ملتِ فلسطین. حتا فروکاستنِ مسالهی فلسطین به یک مذهب خاص از اسلام، یعنی خارج کردنِ شیعیان و علویان و باقی مذاهب از این جبهه؛که اقلا در موردِ دو مذهبِ اخیرالذکر، میتوان به آزادسازیِ جنوبِ لبنان و نقشِ آنان در احیای مقاومت اشاره کرد و روشن نمود که در صورتِ نگاهِ مذهبی به فلسطین و حذفِ شیعیان و علویان چه ضربهای به مقاومت فلسطین خواهد خورد. حتا نگاهِ قطبیِ سیاسی به معنای چپ و راست ، باعث فروکاستنِ مسالهی فلسطین به یک مسالهی قطبیِ سیاسی خواهد شد.
مسالهی فلسطین، مسالهی جنسِ انسان است. و این یعنی نگاهِ همهجانبهگرا.
البته شاید این عبارت برای مردمانِ آرمانخواه و جریانِ اصیلِ روشنفکری کافی باشد، اما پرروشن است که چنین نسخهای برای حکومتهای امروزینِ خاورمیانه اثربخش نیست. پس بگذارید از زاویهای دیگر به این مساله بنگریم. زاویهای که فارغ از مسائلِ انسانی با یک نگاهِ منفعتگرایانه به مسالهی فلسطین مینگرد تا جوابی بدهد به آن که میگفت: “لبنان و فلسطین، لاناقتی فیها و لاجملی!“
در عالم جنگها را به دوگونهی ساختاری افراز کردهاند. «جنگهای قلعهای» و «جنگهای میدانی». سیرِ تمدنیِ بشری نشان میدهد که جنگآورانِ عالم آرام آرام از جنگهای قلعهای به سمتِ جنگهای میدانی تغییرِ ساختارِ نظامی دادهاند.
یعنی اگر عقلانیتِ یونانی را داورِ تمدنِ غرب بدانیم بیگمان بایستی به افسانهی هومر بنگریم و ماجرای خدعهی اسبِ تروا. ده سالِ محاصرهی تروا که مستحکمترین قلعهی آن روز غرب بود، عاقبت با شکستِ قلعهنشینان -ولو به خدعه- تای تمتِ جنگهای قلعهای بود در تمدنِ غرب.
یونانیان و رومیان به عنوانِ پدر و مادرِ مطلقهی تمدنِ غرب، آموختند که قلعه -ولو خیبر- فتح شدنی است. پس جنگها را به میدانهای جنگ کشاندند.
شکست قلعهنشین در یک جنگِ قلعهای یعنی از دست دادنِ همهی داراییها و مهتوک شدن همهی حرمتها. حال آن که شکست، در یک جنگِ میدانی دستِ بالا یعنی یک خسرانِ مادیِ قابلِ جبران.
غربیان پس از فهمِ تاریخی تمایزِ جنگِ میدانی و جنگِ قلعهای هرگز قلعه نساختند و هماره در میدانها -هر چه دورتر بهتر- جنگیدند. حال آن که بسیاری از قلاع معتبر شرقی نه در قرونِ ماضیه که در پانصد سالِ اخیر ساخته شدهاند.
غربیان نیز خاصه در قرنِ نوزدهم و اوایلِ بیستم با همین ترفند به سمتِ استعمارِ ممالکِ دوردست تغییرِ جهت دادند. جنگهای میدانی، در میدانهایی هر چه دورتر. استعمار یعنی جابهجاییِ مرزهای امنیتی، اقتصادی و حکومتی از مرزهای جغرافیایی. مهمترین صرفه برای جهانگیران نه جهانگیری که همین تغییرِ مرزهای امنیتی بود. یعنی عملا جنگ را در میدانی خارج از خانه پسندیدند نه در قلعه.
همین نگاه است که امروز آمریکا را با صدایی گوشخراش در میانهی کنسرتِ جهانی به تکخوانی وادار میکند. او را از قارهای به قارهی دیگر میکشاند و عراق و افغانستان را میدانی میسازد برای جنگ. سادهاندیشی است که نفت را تنها عاملِ حمله به خاورمیانه بدانیم. آمریکا با این کار -انتقالِ میدانِ جنگ- هر سال هزاران یازدهِ سپتامبر را به جایی خارج از مرزهای جغرافیاییِ خود منتقل میکند. یعنی امنیتِ داخلیِ خود را در خارج تعریف میکند. و مهمتر این که تهدیداتِ امنیتی را به داخلِ افواجِ سربازانِ مزدور و حقوقبگیر میبرد نه در میانِ اقشارِ مردمِ غیرنظامی. امنیتِ کسانی به خطر میافتد که اصالتا برای شغلی پرخطر مزد میگیرند. این یعنی یک نگاهِ میدانی و نه یک نگاهِ قلعهای.
ویتنام در دهههای پیش و افغانستان و عراق در این چند ساله و فلسطین اشغالی در همهی این سالها میدانِ جنگِ ایالات متحده بودهاند. میدانی با فاصلهای دورتر از هزاران کیلومتر...
دوستانِ مائوییست که به جناحِ چپِ روشنفکری ترکیه وابستهاند، امروز چارهای ندارند مگر آن که فیدلیست شوند و به احترام عمو فیدل کلاه از سر بردارند. اما فراموش نکنیم دلیلِ پایداریِ کوبا در این سالها فقط پایمردی عمو فیدل نیست. کاستروی دوستداشتنی از یک امتیاز دیگر به جز پایمردی بهره میبرد. کوبا در فاصلهی نود مایلیِ جنوبِ ایالات متحده است. پس طبقِ آن چه ذکر شد، کوبا در حریمِ قلعهای امریکاست، نه در بازهی میدانی. پس ایالاتِ متحده هیچگاه حاضر نخواهد شد با کوبا واردِ درگیریِ نظامی شود و عملا قلعهاش را در معرض حمله قرار دهد. یعنی به خلافِ نظرِ عوامزدهای که هماره تعجب میکند از این که چهگونه جزیرهای کوچک در نود مایلیِ جنوبِ ایالاتِ متحده اینچنین قدرتمند مقاومت کرده است، باید روشن کرد که آمریکا به دلیلی عقلانی که همان پرهیز از جنگِ قلعهای باشد، هرگز حاضر نمیشود آتش جنگ را چنین نزدیک به خانه روشن کند که آن را که خانه نئین است، بازی نه این است...
نگاهِ مسبوق به سابقهی آمریکا و انگلیس به مسالهی فلسطینِ اشغالی نیز از همین مزیتِ جنگِ میدانی نشات میگیرد. اسرائیل اگر از مالیاتِ مردمِ امریکا باج میگیرد، دقیقا به دلیلِ فهمِ همین نکته است. اسرائیل در قبالِ تحملِ بسیاری از تهدیدات علیه امریکا و انگلیس و در خطر افتادنِ امنیت شهروندانش به عوضِ شهروندان انگلیسی و امریکایی طلبِ مزد میکند و این مزد البته حقِ مسلم اوست. در عالم امروزین هیچ کسی بیجهت مزد نمیگیرد!
اما آنچه پیرامونِ تفاوتِ جنگِ قلعهای و جنگِ میدانی ذکر شد، فقط به جنگهای فیزیکی بر نمیگردد. بگذارید در پایانِ مقال برگردم به مثالی از جنگِ اندیشه و تفاوتِ جنگِ قلعهای و میدانی در عرصهی اندیشه. و به فضلِ خدا در آن راهکاری بیابیم در وضعِ موجود.
جدال در عالمِ اندیشه نیز به همان شدت و حدت جدال در عالم واقع و بلکه با قوتی بیشتر هماره پایدار است. همین دو راهبردِ جنگِ میدانی و جنگِ قلعهای، در عالمِ اندیشه نیز قابلِ شناسایی است. سالهاست علمای مذاهبِ عامه گرفتارِ نگاهِ قلعهای شدهاند. قلعهی دانشگاهِ الازهر هرگز نمیتواند در مقابلِ هجومِ شبهاتِ مذهبی از سمتِ غرب مقاومت کند. پس چارهای نداریم مگر آن که مانندِ غربیان، اندیشهی دینی را در میدانهای جنگیِ جهان مستقر کنیم. امروز اندیشهی اصلیِ تمدنِ غرب، در هیچ کتابی، در هیچ کلیسایی، در هیچ دانشگاهی پناه نگرفته است. آن اندیشه در جانِ تمامیِ انسانهای عالم مشغولِ مجادله است. این یعنی جنگِ میدانی در عالمِ اندیشه. الازهر قرار است قلعهای باشد تا در آن همهی سوالاتِ عالم پاسخ بگیرند. اما خودِ این قلعه در محاصره است. محاصرهای با سرنوشتی محتوم. چرا که جانِ قلعهنشینان در جنگی میدانی درگیر است. الازهر قرار است پاسخگوی مسائلِ مستحدثه باشد. این یعنی نگاهِ قلعهای. در ایرانِ ما، انقلابِ اسلامی توسطِ کسی راهبری شد که این نگاه را تغییر داد. او تصمیم گرفت که خود مسالهی مستحدثه باشد. خود، محدثِ حادثه باشد. پس آن حادثه در میدانهای عالم راه میپیماید و امروز مثلا در جانِ سیدحسن نصرالله مینشیند. (کسی که این نوشته نیز حاصلِ مباحثهی رودررو با اوست) این گونه اندیشه از قلعه خارج میشود و در میدان خودنمایی میکند و عوضِ هل من ناصر، هل من مبارز سر میدهد.
کاملِ این متن را از اینجا بخوانید.
یاحق