داستان عاشورایی
بگذار در همین سکانس اولی، سکانس آخر را برایتان بگویم و قال قضیه را بکّنم؛
وارد مهلکه نشوی، وارد مهلکه ات می کنند.
باور نداری؟
آخر گفته اند کل قائله ی عاشورا یک صبح تا عصری بود، خارج از منطقه مسکونی آن اقلیم. منطقه مسکونی که اهلش ظهرگاهان عاشورا، از ماءذنه های شهر صدای اذان شنیدند و نمازی گزاردند و به گوششان رسید خارج از شهر نزاعی درگرفته؛ احتمالا در پچ پچ صف اول جماعت آن روز، مسن ترها می گفتند: امان از دعوای بر سر قدرت و پناه بر خدا از فتنه ی برادرکشی. شاید هم دعای بین الصلاتین آن روز، استغفار برای پسر پیغمبر بود!
القصه؛ داستان را شروع می کنیم از گفتن «تجربه عبیدالله بن حر». از تجربه ی شخصی که نمی خواست وارد مهلکه شود.
باور کن این تجربه تلخ عبیدالله را؛ آن روز که از کوفه گریخته بود و خارج از آن، در حوالی قصر بنی مقاتل خیمه زده بود تا کاروان حسین (ع) را نظاره گر نباشد؛ تا در رودربایستی با پسر پیغمبر قرار نگیرد.
اول محرم بود آن روز؛ از قضا کاروان حسین (ع) هم همان روز، همان جا اتراق گاهش بود...
عبیدالله نمی خواست وارد مهلکه شود، اما مهلکه بر او وارد شده بود.
وارد مهلکه نشوی، وارد مهلکه ات می کنند.
بقیه ی ماجرا، در سکانس آتی، ان شاءالله.