حتما قبل از مطالعه ای بخش، شماره یکم این یادداشت را خوانده باشید.
و اما بعد؛
حجاج جن مسروق جعفی، از خیمه ی اباعبدالله (ع) به سمت خیمه ی عبیدالله می آید و از جانب اربابش پیام دعوت ایشان را به عبیدالله میرساند. وانگهی عبیدالله سر باز میزند و خودِ ارباب وارد مهلکه میشود. شاید هم مهلکه، خودِ ارباب باشد،
و الله اعلم.
حضرت ارباب استناد میکند به نامههای دعوت از جانب همشهریهای کوفی عبیدالله (العیاذ باالله که العجل گفتن های ما هم ازین جنس باشد!)؛ اما عبیدالله از کثرت دشمنان میگوید و از قطعی بودن مرگ، و از امیدش به زندگی بیشتر.
عبیدالله اسبش «ملحقه» را میخواهد پیشکش ارباب کند، برای یاری ایشان. بماند که این تحفه، پس زده میشود از جانب پسر پیغمبر و پسر پیغمبر میگوید: حال که چنین است، چنان از ما «دور شو» که صدای استغاثه ما را نشنوی؛ که هرکس بشنود و یاری نکند ...
اصلا مهلکه همین است. گریز از مهلکه اول، یعنی ورود به مهلکه بعدی، اما مّهلکه ای مُهلک تر.
نمی دانم عبیدالله شنیده بود این سخن معصوم را یا نه که:
«هر بندهای که طعم بلا را چشید وآن را درک نمود و صبر پیشه کرد، از آن، بیشتر از نعمت، لذّت میبرد و چون آن را از دست بدهد، بدان مشتاق میگردد؛ چرا که در پسِ بلا ومحنت، انوار نعمت، پرتوافکن است و زیر انوار نعمت، بلا ومحنت نهفته.»
اسب پیشکشی برای فرار از مهلکه هم مایه گریز از مهلکه نشد!
پ ن: عبیداللهی که اینجا از او نام بردیم، همان «عبیدالله بن حر»ی است که در یادداشت یکم هم نامش به میان آمد؛ این نام را با «عبیدالله بن زیاد» یکی نگیرید.