میانه ی خیابان انقلاب بودیم؛ بین چهارراه ولی عصر و میدان انقلاب. گپ و گفتمان با هم گل کرده بود و دنبال مسیری بودیم که هم به قدم زدنش بیرزد، هم آن قدری دراز باشد که ظرفیت تمام کردن گپ و گفتمان را دارا باشد. وانگهی جرقه ای زده شد. حرکت به سمت میدان فلسطین و «نخلستان». از نخلستان باید در یک متن جداگانه ای برایتان بنویسم؛ ولی مقصود نظر با نزدیک شدن به فلسطین تغییر کرد. میدان فلسطین، سینما فلسطین، جشنواره مردمی عمار؛ این شد مقصد نو.
نیم ساعتی به شروع اکران های شبانگاهی مانده بود، به تعبیری به شهادت ساعت، 10 دقیقه مانده بود به ساعت 19. مردم در لابی سینما منتظر بودند.
یکی داشت ثبت نام می کرد برای گرفتن مجموعه تولیدات جشنواره برای اکران مردمی، آن دیگری محو تماشای پوسترها بود. جالبیش این بود که بر خلاف سایر جشنواره ها، که این لابی مجالی است برای دل و قلوه دادن های طنازانه ی جوانان و شوی تیپ و عشوه گری های دخترکان مجری و مسئول، لابی عمار چیز دیگری بود. حتی در بین جمعیت دیدم پیر مردی ژنده پوش، با محاسنی ژولیده و لباسی مندرس، آمده بود روی صندلی لابی و کنار بقیه نشسته بود و چای و شیرینی نوش جان می کرد، آن نفر بغل دستی اش هم بی آنکه چون دیگران بخواهد خود را جمع و جور کند، خیلی صمیمی کنار این پیرمرد نشسته بود. آنقدر تیپ افراد لابی ساده و بی آلایش بود که اصلا همچنین شخصی بین بقیه به صورت خاص به چشم نمی آمد.
ما هم چایی بر بدن زدیم و رفتیم در سالن شماره یک. دو تا مستندش شدیدا به دل نشست؛ «چوب بستنی» و «روزگار اکبر».
ایده ی «چوب بستنی» همان ماجرای واردات این محصول از چین بود. چیزی که صدای همه را در آورده بود. جلیلی در گفتگوی ویژه خبری شبکه ی 2، لاریجانی در همایش حکمت مطهر و نمایندگان در صحن علنی مجلس، بخش هایی از نظام بود که به نقد این ماجرا پرداخته بودند و در مستند هم آورده شده بود. جوانی اراکی، برای ساخت کارخانه ی چوب بستنی، آستین بالا زده بود، چندین سفر به چین رفته بود و از کارخانه های چینی تولید چوب بستنی فیلم گرفته بود؛ الحق و الانصاف هم کار ساده ای نبود. چوب بد کیفیت، به دهان آسیب می زند. جوان اراکی 25 میلیارد تومنی هزینه کرده بود، برای130 نفری کارآفرینی کرده بود و روزانه 10 میلیون چوب بستنی داشت تولید می کرد، صادرات به عراق و ترکیه و افغانستان را هم محقق کرده بود.
اما «روزگار اکبر». ابر مردی در یکی از روستاهای ایلام؛ نابینا. ولی همه فن حریف. در شالیزار کار می کرد و با حس لامسه علف های هرز مشابه برنج را در بین انبوه شالی ها در می آورد. راه آب در رودخانه باز می کرد. می گفت بابت درمان، چند باری تنها از روستا تا تهران آمده و بازگشته است. جالب ترین بخش ماجرا هم اینجایش بود که آقا اکبر، برای پیگیری مطالبات روستاییان، همچون مسجد و کانال کشی و ... شخصا تهران و پیش مسئولان می رفته است. وسط های مستند که من واقعا احساس کردم اغراق شدید در روایت مستند دارد انجام می گیرد، ولی گویا واقعا همه چیز واقعی بود.
حدود ساعت 21 بود که سالن را وداعی گفتیم و بازگشتیم. خلاصه ظرفیت جشنواره ی عمار را بیشتر بایستی دریابیم، ایضا اکران های مردی اش را در سایر شهرها و روستاها. باز اگر حوصله اش شود، بیشتر از کم و کیف جشنواره خواهم نوشت.